داستان (شیرین ترین نماز )
نماز عجیب یک دختر بچه شیرینترین نمازی که خواندم این است. نامه ی یک دختر بچه در این نامه چنین نوشته بود:... در اتوبوس در حال حرکتی نشسته بودم که یک مرتبه دیدم خورشید در حال غروب کردن است، یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده و بیابان است. گفتم برویم به راننده بگوییم نگهدارد؟ اما پدرم گفت: راننده بخاطر یک دختر بچه نگه نمیدارد، گفتم التماسش میکنیم، گفت: نگه نمیدارد دخترم، گفتم تو به او بگو، گفت: گفتم نگه نمیدارد، بنشین. حالا بعداً قضا میکنی. دخترک که دید هنوز خور...